تمام تمرکزم روی مرور نقشهام بود، در حال فکر کردن، بیاختیار دستهای یخ زدهام را در جیبهای پالتوی قهوهای رنگم گذاشتم و قدمهایم را تندتر کردم. تا آمدم به خود بیایم چند کوچهی فرعی را طی نموده و از خیابان اصلی فاصله گرفته بودم. شک و دودلی چند روزی بود دست از سرم برنمیداشت زیرا پنج، شش سال پیش که از زندان، همان مکان سرد، بیروح و فراموش نشدنی آزاد شده بودم به خودم قول داده بودم که دیگر گذارم به زندان نیفتد. اما حالا که به خاطر بدهیهایم تحت فشار زیادی بودم، نظرم تغییر یافته و تنها راه باقی مانده، دستبرد به خانهباغی بود که از طریق دوستی یا بهتر بگویم شریکم در سرقتهای دیگر، فهمیدم مکانی است برای جمعآوری عتیقههایی که قرار فروششان قبلا گذاشته شده است و این خانهی دور افتاده و متروک نقش انبار و رد و بدل کردن اجناسی را برای صاحبانش دارد و برای جلوگیری از عدم توجه، هیچگونه دوربین یا حصار خاصی گمارده نشده و تردد نیز فقط در ساعاتی مشخص انجام میشود لذا در این ساعت از بعدازظهر تقریبا پرندهای پر نمیزند و ریسک زیادی ندارد.
درباره این سایت